< language=java> > در خيالم........
با خدا كنار ساحل قدم مي زدم و گذشته ام نگاه مي كردم.
همهئ جا دو جاي پا بود . يكي براي من و يكي براي خدا.
تا به سخت ترين لحجظه ي زندگي رسيدم.
يه جاي پا بود.........
به خدا گفتم :چرا در سخت ترين لحظات تنهايم گذاشتي؟
گفت : فرزندم دوستت دارم و تنهايت نمي گذارم.
انجحا كه يك جاي پا بود ...................................................
تو را به دوش مي كشيدم.
به دوش......................................................................