پ.ن. (پیشنوشت): من یه عمّه بیشتر ندارم. تنها دختر خانوادهی پدربزرگم. خیلی برام عزیزه. شاید چون خیلی مهربونه و رنجهایی کشیده و امتحانهایی پس داده که اگه هر کدوم از ما میچشیدیم معلوم نبود بتونیم به سلامت ازشون عبور کنیم. داغ شهادت برادر عزیزش عشق عمّهم رو به خدا چند برابر کرد. داغ مادر مهربونش هم نتونست کمرش رو خم کنه. داغ علی پسر جوونش که توی یه حادثهی رانندگی در لباس مقدّس سربازی به شهادت رسید و ناکام از دنیا رفت هم ذرّهای از عشقاش به خدا کم نکرد. داغ پدر عزیزش که به محض بازگشت از زیارت حضرت زینب سلاماللهعلیها عارفانه از دنیا رفت هم فقط پلّهای شد برای نزدیکتر کردن عمّهی عزیزم به خدا ... و آخرین امتحانی که اون رو هم سرافرازانه سپری کرد، داغ فاطمه دختر جوونش بود که در یک قدمی خونهی بخت به طور باورنکردنی با سرطان خون پرپر شد. همه شاهدن که این زن باایمان، عارفانه در این مصیبتها صبر کرد و روز به روز رابطهش با خدا نزدیکتر و ملموستر شده. اینا رو گفتم که این پُست رو با توجّه بیشتری بخونین. آخه چند شب پیش که با عمّهم دیدار کردم، بعد از افطاری یه کاغذ به من داد و گفت این متن رو از روی تابلوی کنار اتاق عمل بیمارستان نوشتم. دیدم قشنگه، آوردمش تا شماها هم استفاده کنین.
و من نیز
مینگارم این سطور را
تا شاید
کسی
جایی
بخواند
و بلرزاند دلش را.
و نمیدانم
تراوش ذهن کیست.
ولی دانستم
که حرف دل عاشقان خدا را زده
و میدانم
که اگر شعفی عارفانه شما را دست داد
نسیم دعای خیرتان را
به خانهی عمّهی مهربانم خواهید دمید...
در رؤیاهایم دیدم با خدا گفتگو میکنم. خدا پرسید: در ذهنت چیست که میخواهی بپرسی؟ گفتم: چه چیز بندگانت، شما را سخت متعجّب میکند؟
خدا پاسخ داد:
* اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و عجله دارند که بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدّتها آرزو میکنند که کودک باشند.
* اینکه آنها سلامتی را از دست میدهند تا پول به دست آورند، و بعد پولشان را میدهند تا سلامتی را به دست آورند.
* اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال را فراموش میکنند، بنابر این نه در حال زندگی میکنند و نه در آینده.
* اینکه آنها به گونهای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونهای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکردهاند.
دوباره پرسیدم: به عنوان یک خالق میخواهی کدام درسهای زندگی را بندگانت بیاموزند؟
او گفت:
* بیاموزند که، آنها نمیتوانند کسی را وادار کنند که دوستشان داشته باشد.
* بیاموزند که، درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
* بیاموزند که، فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم، امّا سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.
* بیاموزند، ثروتمند کسی نیست که بیشترینها را دارد، بلکه کسی است که کمترین نیازها را دارد.
* بیامورند، که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
من با خضوع گفتم: آیا چیز دیگری هست که دوست داری بندگان بدانند؟
خدواند فرمود:
فقط اینکه بدانند
من همیشه، همهجا هستم.
پ.ن. (پسنوشت): این ماه رمضان هم تموم شد. از خودم بابت بهرهای که بردم راضی نیستم. دعا کنید خدا عید فطر، عیدی منو لرزوندن دلم قرار بده...